محبوب من
در آخرین نامهات گفته بودی چرا دیگر نمینویسی؟ نوشتن چون خیش بستن بر خویش است مزرعهات را آباد می کنی اما مردمی که پول ندارند نمیتوانند محصولاتت را بخرند، ترجیح میدهند کمی بخورند و بقیه را دور از چشم تو در توبره کنند و ببرند.
و اگر محصولت خوب باشد چوب کدخدا بر فرقت فرود میآید. راستی یک سال است کسی حالم را نمی پرسد پارسال که کدخدا حالم را گرفت همولایتیها دسته دسته ترکم کردهاند انگار که جذامی دیده باشند ، از من فرار میکنند. رفقای کدخدا گاوم را هاند تا کسی شیرش را نخرد. من ماندهام و این زمستان و کسانی که به من هیزم نمیفروشند و زیر کرسی یواشکی از ظلم کدخدا میگویند.
محبوب من
گفتی مزرعهات را به مشاوراملاک صداقت بفروش تا ویلا بسازد و خودت به شهر برو ، برای خودت کسبوکاری علم کن و از بوی پهن راحت شو. یا اصلا محصولات کدخدا را با وانت به شهر ببر و در خیابان بفروش رابطهات هم بهتر میشود. راستش را بخواهی من آدم شهر نیستم آدم کدخدا هم نیستم منم و همین یه وجب خاک و دسته بیلی شکسته. بگذار حاج مسعود سنبلآبادی مجیز خر کدخدا را بگوید و تریاک زعفرانی جایزه بگیرد.
محبوب من
گاهی فکر می کنم انسان زبان نفهمترین عنصر طبیعت است. پرنده در قفس فریاد میزند: حرامزادهها آزادم کنید! انسان می گوید: بهبه چه آواز زیبایی!
شب، آسمان نورش را کم می کند تا بخوابی. تو به آن چیزهایی فکر می کنی که انرژی زیادی می خواهد!
میخواهم سرم را غرق کنم، اما چون بادکنکی روی آب میایستد. دهانم پر از کلمات است، نمی توانم حرف بزنم.
محسن الوان ساز
https://www.instagram.com/mohsen.alvansaz
درباره این سایت