تو را من
.چشم در راهم
بی آنکه زمان
غباری بنشاند بر دیده ی انتظارم
حال دلم
حال تنم
حال روزگارم خوب نیست
گفته بودم که بند است جانم
به جان تو
هر چند قطره ای
از دریای بودن ات
خورشید دلم
رو به غروب است
رمقی ندارد دیگر دلم
نفس هایم به شماره
نه آرام افتاده اند
نفس هایم دونده ای را مانند
در پی آب .
روح وحشی
+ دل = قلب
نوشتن حال بدم را بدتر میکنه .
یک مدت فقط به مباحث اجتماعی و روانشناسی و فلسفی خواهم پرداخت .
منهای احساس .
درباره این سایت