امروز از اون روزهای لعنتی ه که باید اونقدر خودمو به در و دیوار لحظه ها بکوبم تا رنج درونم به حد قابل تحمل برسه .
از همه ی راهها کمک میگیرم .
قدم میزنم تا بفهمم چه مرگم شده . احساساتی میشم و .بعد بلند بلند با خودم حرف می زنم .البته نه با خود_ خودم . و اشک هام روان میشه و می رسه به مویه .
سردم میشه . چشمام میسوزند. بدنم دچار درد غریبی میشه .
یک تکه کاکائو تلخ برمیدارم تا موقتا گرسنگیم را رفع کنم .میرم سراغ گوشی موبایلم . عینک میزنم و میام اینجا تا از استحاله ی رنج هام بنویسم .
احساس خفگی دارم . سمت چپ قفسه سینه ام میسوزه و پشت کتفم درد میگیره .
رنج داره تبدیل میشه . کاملا حس اش میکنم .
امروز از اون روزهایی ه که قبلا براتون نوشتم .
روح وحشی
+دلم یک خونه توی جنگل میخواد . یه خونه مجهز تا بشینم و بنویسم .
نوشتن و جنگل و بارون و قهوه و کاکائوی تلخ چیزی ه که من میخوام . عمیقا این را میخوام .
دلم میخواست ژاپن زندگی میکردم . البته نه توی توکیو !
++امسال بهار را حس نکردم . پشت هم بدبیاری و خبر بد و فجایع اخیر و.
+++گنجشک های روی درخت کاج پشت پنجره جیک جیک میکنن . لبخند میزنم اما زود محو میشه .
این نیز بگذرد .
درباره این سایت