■ مرد آذری: یه خاطرهای از خودم بگم. اول ازدواج ما بود. ناراحتی
همهجور کشیده بودیم. همهجور. آخراونقدر خسته شدم از ناراحتی، که یه
روز پا شدم خودمو راحت کنم. صبح زود، تاریکی بود. پا شدم، طناب رو
برداشتم انداختم پشت ماشین که برم قال قضیه رو بکنم. برم خودکشی کنم.
اطراف میانه بود. سال 39. توتستان بود بغل خونه ما. تاریک بود.
طناب رو هر بار مینداختم گیر نمیکرد. یه مرتبه انداختم گیر نکرد. دو
مرتبه انداختم گیر نکرد. آخر خودم رفتم بالا، طناب رو گیر دادم. دیدم آقا یه
چیز نرمی خورد پشت دستم. توت بود. چه توت شیرینی! اولی رو خوردم.
دومی رو خوردم. سومی رو خوردم. یه وقت دیدم هوا داره روشن میشه.
آفتاب زده بالای کوه.چه آفتابی! چه منظرهای! چه سبزهزاری! یه وقت دیدم
صدای بچهها میاد. بچههای مدرسه بودن. اومدند دیدند من توت میخورم،
گفتن آقا درخت رو ت بده. ما هم ت دادیم. اینا خوردن، من کیف
کردم. یه خوردهام جمع کردیم، اومدیم خونه خانوم هنوز ازخواب بیدار نشده
بود. اومدیم یه خوردهام دادیم به اون. اونم خورد و کیف کرد. رفته بودم
خودکشی کنم، توت چیدم آوردم اینجا. آقا یه توت ما رو نجات داد. یه توت!
● بدیعی (همایون ارشادی): توت رو خوردی و خانوم هم توت رو خورد و همه
چی خوب شد؟!!
مرد آذری: خوب؟ خوب نشد. فکرم عوض شد. حالم عوض شد.
عباس کیارستمی
طعم گیلاس 1376
+ چقدر دیگه توت بخوریم ؟ چقدر دیگه زورکی کش بدیم این زندگی رو ؟
توت های باغ من تموم شدن . دارم توت می م .
درباره این سایت