چند وقتیست که عمیقا درگیر کارهای ^دیگری^ هستم . وقتی لحظاتی با خود تنها میشوم تازه میفهمم که گم شده ام .
آنقدر دور و برم شلوغ است و کارهای ^دیگری^ پیدا که من ناپیدا شده ام !
ناراضی نیستم . فرصتی پیدا شده تا غرق امور ^دیگری^ کمی رنج های خود را فراموش کنم .
و اکنون و اینجا ناگهان همه ی دردهایم بر سرم هوار میشوند .
مشغله ها مفری هستند تا لحظاتی از خودمان رها باشیم .
دویدن های بیهوده
حرص زدن های بی انتها
اینها کمک میکنند تا کمی "بی حسی" را تجربه کنیم !
روح وحشی
+دو قطره آرام می چکند
از چشمانم
گرم و پر از فریاد
و من مینوشم شان
شاید که روزی باز به کار آیند .
درباره این سایت